sunflower in october



من غرق افکارم شدم.

من گم شدم.

من باختم.

من نابود شدم.

من رفتم.

و من شکستم.

اینها همه،خلاصه ی تموم اتفاقایی بودن که توی این مدت برام افتادن.راستش.من حتی نمیدونم باید چطوری توصیفشون کنم!من فقط میدونم شدیدا دچار خلا احساسی شدم.احساس بدی داشتم و.من خوب نودم!داغون بودم،افسرده،گم شده و غمگین بودم.

تا حالا چنین احساسی نداشتم،حتی آهنگامم نمیتونستن حالمو بهتر کنن.نه کتابا و نه فیلما و نه آهنگای لعنتی.هیچ کدومشون.

مثل این بود که،زندگیِ من یه روح داشت و بعد،اون روح رفته بود.پوسته اش رو ترک کرده بود و خودشو جایی بین برزخ و بهشت و جهنم گم و گور کرده بود.چون زندگی یکدفعه ای معنیش رو از دست داد و تمام ساختمون هایی که اونجا ساخته بودم پورد شدن.

تمام امیدهام و آرزو هام پوچ شدن.من نوشتن رو که زندگیم بود کنار گذاشتم و مثل این که بگیم.من دیگه زندگی نکردم.

به مرگ فکر کردم،سیگار کشیدم،بدخلق و بی حوصله شدم و با خیلی ها هم قطع رابطه کردم.من به یکمی زمان نیاز داشتم.

اما من احمق بودم.من فقط به زمان نیاز داشتم تا روی خوب بودن تمرکز کنم.هرچند درس و مدرسه این اجازه رو بهم نمیدادن و حالمو بدتر میکردن ولی من باز هم میتونستم شاد باشم و خودمو اوکی کنم!ولی نکردم.چرا؟چون من یه احمقم.چرا؟چون من روی داغون بودن تمرکز کردم.

من حتی برای سرگرم کردن خودم شروع کردم به کمک کردن به بقیه.منظورم اینه که همیشه و همه جا آدمای شکسته ی دیگه ای هم هستن.گذاشتم اونا روی شونم گریه کنن یا باهام حرف بزنن و منم رازای همشونو پیش خودم نگه داشتم.من سعی کردم نجاتشون بدم.تمام سعیم روی نجات دادنشون بود.اما این سوال کلیشه ای برام پیش اومد که.آخرش کی میخوان "من" رو نجات بده؟

هیچ جوابی برای این سوال نبود.هیچکس نبود.من این من رو بیشتر نا امید کرد.اما من بالاخره اون زمانی رو که نیاز داشتم برای فکر کردن پیدا کردم.من استراحت کردم و واقعا به این احتیاج داشتم.و خودمو بعد از مدتها پیدا کردم.درسته که تکه تکه خودم رو یافتم،ولی اشکالی نداره،نه؟

اتفاقای زیادی درونم افتادن.و من نیمخوام دیگه سرتو با چرت و پرتا و شرح حال هام درد بیارم.پس بذار آخرش رو بهت بگم.این آخرِ تنها حرف های من نیست،بلکه چیزیه که فکر میکنم  تو هم باید بدونی
من بعد از همه ی اینها،فهمیدم که درسته که در هر صورت هیچکس نمیتونه منو درک کنه،نبایدم درک کنه!اما این به این معنا نیست که من تنهام.

همیشه کسایی هستن که حالمو بهتر کنن و تلاش کنن تا منو خوشحال نگه دارن،و من واقعا ازشون قدردانم بابت وجودشون.و این مورد در مورد تو هم صدق میکنه
 
باید بدونی که تو تنها نیستی،ممکنه که توی زندگیت(که مهم نیست چقدر کوتاه یا تهی از تجربه های آنچنانی بوده باشه)خلا ها و مشکلات و حتی اشتباهاتی داشته باشی و میدونی چیه؟این اصلا اشکال نداره

اشکال نداره که اشتباه کنی،اشکال نداره!

اووووو ببین اصلا بیخیال همه چیز!چرا باید سعی کنی کامل باشی یا حتی ناراحت!هر جور که هستی باش،هر جور که میخوای باش!مهم نیست که کسی خوشش میاد یا نه،زندگیتو بکن!تو نمیدونی آخرش چی میشه نمیدونی ته همه این چیزا چیه پس اهمیت هم نده و خودتو توی اعتقادات پوچ یا افکار هراس انگیز زندانی کن

و بدون که،هر جور که باشی باز هم یکی هست که بهت اهمیت بده و دوستت داشته باشه.تو هیچوقت تنها نیستی و این مهمه

خیلی حرف دیگه هم هست که باید بزنم،من همون پرحرفیم که حرفاش هیچوقت تموم نمیشن!اما بذار الان نگمشون که بمونم،که اینجا بمونم تا حرفی برای زدن داشته باشم.این همه چرت و پرتم گفتم که نمیدونم چی بشه ولم کنین اصن!

به هر حال،ببخشید اگر این یه پست سر و ته نداشت یا خیلی فاز تو فاز بود چون هر پاراگرافش در تاریخ های مختلف نوشته شده بود و منم عمیقا به این اعتقاد دارم که آدما خیلی سریع تغییر میکنن سو.

خیله خب حرفی؟چیزی؟من اینجام واو!




گاهی وقت ها کنار پنجره میشینم

به درختا و رودخونه ی تقریبا بزرگ جلوی خونمون خیره میشم

صدای جریان آب و رد شدن ماشین ها رو گوش میدم و هر از چند گاهی برای آدمایی که رد میشن و سر و صدا میکنن چشم غره میرم

گاهی هم به لبخند ها نگاه میکنم و لبخند میزنم یا به لبخند ها خیره میشم واشک میریزم

حتی بعضی اوقات هم زمزمه های نافهوم خودم رو میشنوم و خشک شدن چشمام بر اثر خیره شدن رو احساس میکنم

و جالبه که این کارم در عین پیچیده بودن ساده است

من اون لحظات دیوانه نیستم.خوشحال و حتی غمگین نیستم

من فقط توی این دنیا نیستم.من مدتها به اون بیرون نگاه میکنم بدون اینکه متوجه باشم چه اتفاقی اونجا در حال رخ دادنه

و اون موقع ها فکر میکنم که شاید من فقط جای اشتباهی ایستادم

شاید فقط توی خیالم فکر میکنم که راهمو با نشونه های درست زندگیم مشخص کردم

شاید همه چیز اشتاهه.شاید من اشتباهم.شاید زمین زیر پام یا هوایی که نفس میکشم اشتباهه

با خودم فکر میکنم که شاید من این پایین سقوط کردم.شاید جای اشتباهیی پرتاب شدم.

چون بعضی وقتا هیچی احساس نمیکنم.اون احساس درستی که باید رو ندارم

بعضی وقتها نمیتونم اشک بریزم

نمیدونم بخندم نمیتونم لبخند بزنم نمیتونم ت بخورم نمیتونم حرف بزنم

انگار که فقط جسمم این پایینه و روحم ترکش کرده.شاید خیلی وقته ترکش کرده و حالا خودش داره روی یه سیاره ی دیگه هوا رو تنفس میکنه غافل از اینکه اونجا هیچ هوایی نیست

شاید هم شبیه این میمونه که من یه فرشته ی سقوط کرده ام که بدون موهبتش بین کلی شیطان گیر کرده

احمقانه است.دارم خودمو به چیز هایی تشبیه میکنم که بهشون باور ندارم

شاید هم مشکل از منه.من به هیچی باور ندارم!

شاید به خاطر اینکه باورمو ازم گرفتن!چون من جای اشتباهی ایستادم

شاید شاید شاید شاید شاید شاید شاید شاید شاید شاید شاید شایدو شاید!

تمام نوشته ام پر از شاید شد.شاید به خاطر اینه که من جای اشتباهی همراه با درون اشتباه و حرفهای اشتباه ایستادم

شایدم فقط دیوانه شدم.اره.من دیوانه ام!

جایی که من ایستاده ام کم کم همه چیز داره محو میشه

انگار دیگه هیچ چیز حقیقت نداره.توی دنیای من همه جیز محو شده.شاید چون من جای اشتباهی وایستادم.

جایی که اشکهام سراریز نمیشن

جایی که لبخند هام میون احساسات مخفی چهره ام گم میشه

جایی که تنها چیزس که از من دیده میشه تنفر و خشمه

اره.من این بالا ایستادم.در میون این بلندی های بادگیر!

این بلندی های بی دلیل و شکل و بی احساس و بی رنگ

من از وقتی یادم میاد داشتم مینوشتم

از عشق . از احساسات.از غم.از زندگی.از رویاهام.از مکان هایی که هرگز اونجا نبودم و شعر هایی که هرگز نشنیدم

اما این بار فرق داره.من نمیدونم دارم در مورد چی مینویسم.این متن چند جمله اس و هزاران اتفاق و دلیل کع پشت هر کلمه اش جا خوش کردن

چون من دارم خودمو از دست میدم.

چون به قول یه نفر"کجا این دنیا ایستاده ام که اشک هایم جاری شدنی نیست"

چون شاید ها دنیامو پر کردن

چون من غمگینماین بار بدون کنایه و مستقیما گفتمش

سخت بود.ولی گفتم

چون من غمگینم!




http://s8.picofile.com/file/8343356250/190098_380.jpg

این همه از عشق نوشتم؛

این همه از کلمات نوشتم؛

این همه از علایقم،از فیلم ها،از سریال ها،از آدم ها،از احساسات،از آینده،از گذشته و انقدر از حرف از حرف و از حرف نوشتم

بزارید یکبار هم در مورد نقاشی ها بنویسم.

تا حالا گفته بودم من عاشق نقاشی ام؟

خب.من عاشق نقاشی ام!

قدرتشون رو دوست دارم.اون حس قدرتی که رنگ ها بهم میبخشن رو هم همینطور

تا به حال امتحان کردی که پرتاب کردن رنگ ها به اطراف چه حسی داره؟

اگر نکردی،حتما انجامش بده

رنگ ها رو پرتاب کن و زندگی کن

با رنگ ها شکل بکش و بخند

با رنگ ها رنگین کمون بساز و برقص

با رنگ ها دیوانه بازی در بیار و آهنگ بخون

سطل های رنگ رو روی خودت خالی کن و آزاد باش

با رنگ ها نقاشی کن و دور خودت بچرخ

با رنگ ها پرواز کن و نفس بکش

در رنگ ها غرق شو و زندگی کن!

میدونی.من نقاشی بلد نیستم،حتی یکذره

اما کی گفته برای اینکه نقاشی دوست داشته باشی باید بلد باشی؟

من عاشقانه مینویسم و عاشق نیستم

و غمگین مینویسم و غمگین نیستم

من ساعت ها میرقصم و رقص بلد نیستم

من هزاران بار میخندم و شاد نیستم

من با آهنگ ها میخونم ولی خوندن بلد نیستم

من زندگی میکنم و زندگی کردن بلد نیستم!

و با همه ی اینها،باز هم من در رنگ ها غرق میشم

در نقاشی ها غرق میشم و در دریای نقاشی "موج نهم" شناور میشم

در نقاشی ها معلق میشم و بین ستاره های نقاشی"شب پر ستاره" ون گوگ پرواز میکنم

در نقاشی ها میخندم و کنار مونالیزا میشینم و میمون بازی در میارم!

در نقاشی ها جنب و جوش میکنم و در دریاچه "گالری علوفه" میغلتم

در نقاشی ها آواز میخونم و در نقاشی "جیغ"فریاد میکشم

در نقاشی ها رها میشوم و در کنار ساعت های "تداوم حافظه"خودمو رها میکنم

در نقاشی ها شیطنت میکنم و سیب نقاشی "پسر انسان"را گاز میزنم

در نقاشی ها زندگی میکنم و نمیتونم نقاشی باشم!

پس این جمله ی"نقاشی دوست داری؟"رو تمومش کنین

چون نه.من نقاشی هارو دوست ندارم.من فقط با اونا زندگی میکنم

چون بعد از کلمات،اینجا تنها نقاشی هان که در قبال من قدرت و مسئولیت دارن .

زیادی نوشتم.زیادی بیهوده نوشتم

اما اشکالی نداره.چون این نقاشی ها و رنگ هان که باعث میشن کلمات هرگز به پایان نرسن

و من الان اینجام

بین هزاران تابلو و رنگ و نقاشی

همراه یه متن که هرگز به پایان نمیرسه

شاید احساسات من به نقاشی ها توی کلمات جا نمیشن

و این تقصیر من نیست!

پس بزارید از اول شروع کنم.

این همه از عشق نوشتم؛

این همه از کلمات نوشتم؛

این همه از علایقم،از فیلم ها،از سریال ها،از آدم ها،از احساسات،از آینده،از گذشته و انقدر از حرف از حرف و از حرف نوشتم

بزارید یکبار هم در مورد نقاشی ها بنویسم.

تا حالا گفته بودم من عاشق نقاشی ام؟




20 نقاشی برتر تاریخ

ستاره ی دنباله دار!
اون یه ستاره ی دنباله دار دید!
بهش گفتم:(یه آرزو کن)
اون هم گریه شو در عرض ثانیه ای فراموش کرد و با شوق به ستاره نگاه کرد
اشکهاش رو پاک نکرد،اونا رو فراموش کرده بود
با همون اشک های خشک شده لبخندی زد و ستاره رو آرزو کرد
بهش گفتم که نمیتونه یه ستاره داشته باشه.ستاره متعلق به اون نیست
اما اون گوش نداد و دوید.انقدر ستاره رو دنبال کرد که پاهاش خسته شدن.اما حتی به درد هم اهمیت نداد
اون ستارش رو میخواست،میخواست مال خودش باشه تا هر شب در آغوشش بکشه و براش آواز بخونه
تا هر وقت نور درخشانش رو دید غم هاش رو فراموش کنه و بهش عشق بوزره
و به همین امید دوید
انقدر دنبال ستاره دوید تا به آخر دنیا رسید
اما اون،پایان زمین زیر پاش رو ندید
آخر تمام رویاهاش و زندگیش رو ندید
چون داشت به ستاره ی بالای سرش نگاه میکرد
و افتاد
یعنی.پرواز کرد.
به سمت پایین پرواز کرد.
نمیدونم الان کجاست
خیلی وقته ندیدمش
به نظرت الان خوشحاله؟
بهش بگید دلم براش تنگ شده و.اون یه احمقه!
آخه اون فقط یه ستاره دید
و.منم احمقم!من بهش گفتم هیچوقت نمیتونه اون ستاره رو داشته باشه
و الان اون هم مثل خورشیدی میمونه که کنار ستاره ی خودش میدرخشه
و تو هم احمقی!آخه.مگه از اول نخوندی؟
ستاره ی دنباله دار!
اون یه ستاره ی دنباله دار دید!


امروز میخوام شاد باشم

شادتر،شادتر از همیشه

میخوام کتاب مورد علاقمو بخونم و برقصم

میخوام در حالی که چایی سبز مینوشم،سریال مورد علاقمو تماشا کنم

شاید هم میخوام روی تختم دراز بکشم،به رنگ ها و نقاشی ها فکر کنم و به موسیقی آروم گوش کنم

میخوام آلبوم عکس ها رو ورق بزنم و صدای کشیده شدن مداد رنگی روی کاغذ رو بشنوم

میخوام روی زمین اتاقم دراز بکشم و خیالپردازی کنم

میخوام امروز محو باشم.ساکتِ ساکت.زوال‌.خاموش!

میخوام شاد تر باشم.هر چند امروز برام معنای چندانی نداره،اما.میدونی‌.نمیتونم بیخیالش بشم

پس بزار شاد باشم.ولی تنهام.میای با هم تنهای خوشحال باشیم؟

تولدم مبارک:)-

Image result for halsey

من در محاصره ی کلماتم.همیشه بودم

صبح ها را با کلماتی که دور سرم میچرخند

و عصر هایم را با جملاتی که بی وقفه پشت سر هم قرار میگیرند میگذرانم

 همان نوری که ساعت ده صبح از درز پنجره به داخل کلاس میتابد و مرا وادار به خیره شدن و خیالپردازی میکند

خیال پردازی ها.امان از این خیال ها که همیشه این کلمات قهرمانشان هستند

زنگ تفریح هایی که وادارم میکنند به جای خوردن خوراکی هایم،به آسمانِ کور کننده خیره شوم و برای آفتاب ، در ذهنم شعر بگویم

و بعد،کلاس ادبیات که انگار کلمات کتابش،مرا صدا میزنند که با آنها بازی کنم

ساعاتی بعد معلم ریاضی که مرا صدا میزند تا حالم را جویا شود،گویا میخواهد بداند چرا انقدر در کلاس حواسم پرت است،اما خطوط پارکت های زمین مرا وادار میکنند برایشان داستان های در ذهنم را با کلمات تعریف کنم و به حرف دبیرم توحهی نکنم

کلاس دینی که انگار اختراع شده است تا معلم داستان های پیامبرانش را تعریف کند و من کتاب متن هایم را روی پاهایم بگذارم و با کلمات داستان بنویسم

و حتی لحظه ای که دبیر انگلیسی ام سرم داد میکشد که چرا مدام فکرم مشغول است،و من به جای اینکه به دعواهایش گوش دهم با کلمات روی تخته جمله میسازم

خنده دار است که دبیرانم هم ادعای روشنفکری میکنند،اما هیچکدامشان نمیتوانند این کلماتِ معلق در هوا را ببینند

شاید هم من دیوانه شده ام،آخر مشاور مدرسه ام بار ها مرا بازخواست کرده که از من بپرسد افسرده ام یا نه

ولی من افسرده نیستم،من فقط در محاصره ی کلماتی ام که مرا در هر لحظه ای وادارد به بازی میکنند

آنها اشتباه میکنند.مرا دیوانه میخوانند.احساساتم را نادیده میگیرند.اشتباه میکنند!

ببینم غریبه ی عزیزم.مگر تو هم این کلمات معلق در هوا را نمیبینی؟آنها را بنگر.قهرمان منند!

هر چند.اگر زندگی با کلمات دیوانگی است،بیخیال حرف دبیران و مشاوران مدرسه.بگذارید دیوانه باشم

کلمات به ذهنم هجوم می آورند و اجازه ی تمرکز به من نمیدهند،پس من مجبورم به جایی خیره شوم تا بر رویشان متمرکز شوم.و اگر این از نگاه آنها افسردگی است،پس تنهایم بگذارید تا در خلوتم افسرده باشم

صبح و عصرِ هر روزم با همین داستان ها میگذرند و این حرف های و دار مکافاتشان!

صبح ها میگذرند،ظهر ها و عصر ها هم همینگونه تمام میشوند.اما این شب ها اند که هیچگاه تمام نمیشوند

چرا که صبح ها کلمات خودشان را برای هجومی که برای شب برنامه ریزی کرده اند آماده میکنند

و شب هجومشان شروع میشود،و من عاشق آن لحظاتی هستم که بی وقفه به روی کاغذ ها حمله ور میشوند و به دنبال بهانه ای هستند که روی کاغذ قرار بگیرند

من مینویسم و مینویسم و مینوسم،کلمات هم بی وقفه روی برگه های کاغذ قرار میگیرند

بنگر که این شب ها چه میکنند با من،هر چند.مگر من اعتراضی دارم؟

بگذارید بهانه ی به روی کاغذ نشستن این کلمات،بهانه ای برای زندگی کرن من باشد

چرا که جان من به همین کلمات وابسته است

پس بگذارید دیوانه باشم و دیوانگی کنم

مگر چه اشکالی دارد.نگاهم کن،منکه در محاصره ی کلماتم!

Image result for finn wolfhard

اشک هایی که بی وقفه و بی دلیل از چشمهایم جاری میشوند و من نمیتوانم جلوی آزاد شدنشان را بگیرم
نشانه ی این هستند که روزهایی که بی دغدغه توی دفتر هایم داستان مینوشتم
زیر پتوی مورد علاقم یواشکی تا صبح کتاب میخواندم و با نور چراغ قوه ام بازی میکردم
با آهنگ های شادم میرقصیدم و لبخند میزدم
با چند تا از دوستانم همصحبت میشدم و میخندیدیم
و همان روزهایی که در "بی دغدغه"و"زیبا"خلاصه میشدند
رفته اند رفته اند رفته اند.



روی زمینِ سفت دراز کشیدم و هر از چند گاهی بیهوده و بی هدف به صفحه ی روشن گوشیم زل میزنم.هیچ.
هیچ خبری ازش نیست؛رفته،رفته.
امروز صبح بیدار شدم و بی معطلی رفتم کنار پنجره و به بیرون-به پیاده روی خالی-خیره شدم؛که شاید بیاد،که شاید بیاد و حداقل به پنجره ام خیره شه،که شاید بیاد و رد شه و بره.نیومد،نیومد ،غریبه.
ناراحت میشی اگه بهت بگم غریبه؟
غریبه ی عزیزم،دیدی که بقیه ی ادما وقتی یکی میره،روزهایی که نبوده رو میشمرن؟من نه.انقد خسته بودم که وقت شمردن نداشتم،حالشو نداشتم،من فقط تونستم ناراحت باشم،همین.
داشتم چی میگفتم،اهان صبح.صبح که بیدار شدم تقریبا ساعت چهار بود،مطمئن نیستم،فقط یادمه هوا هنوز تاریک بود،بعدشم وقتی از کنار پنجره دور شدم هوا روشن شده بود و اون نیومده بود.‌خنده دار نیست؟
بهم میگفت سیگار نکش،سیگار کشیدنت درد داره.برای همین یدونه سیگار برداشتم و لای لب های خشکم نگهش داشتم و رفتم دمِ پنجره،که شاید بیاد رد شه و ببینه،که شاید بیاد به پنجره ام خیره شه و زمزمه کنه نکش.درد داره،که شاید بفهمه و بیاد‌نیومد،نفهمید،ندید.
فندک زردمو روشن کردم و چند ثانیه جلوی سیگارم نگهش داشتم تا وقتی که اتیش گرفت،دودش بلند شد،رفت تو چشمم و اشکمو در اورد.اولین بار بود که بعد نبودش اشکم در اومد،اشکو پاک نکردم،گذاشتم روی گونه ام بمونه که چشم هام خجالت نکشن از بی احساسیه من.
سیگاره اول تموم شد.
من آدمِ بی احساسی نیستم،فقط اشک باید خودش بیاد،پشتشم اشک بعدی بیاد و پشت اونم اشک بعدی تا بشه اسمشو گذاشت گریه،اشک های من خودشون با دنیای بیرونم قهر بودن و نمیومدن!!
تق،صدای فندک،سیگاره دوم روشن شد.
من دوسش داشتم.چون شب ها،صبح ها؛عصر ها و نیمه شب ها زیر درخت های پیاده روی به روی پنجره ام به دیوار تکیه میداد و بهم خیره میشد.زیر بارون،تگرگ،برف و باد.منو نگاه میکرد و لبخند میزد.
صدای برخورد سیگارِ دوم به زمین.
من دوسش داشتم؛چون اون وقتی راه میرفتیم دستشو مینداخت دور گردنم و نمیگفت شاید کسی ببینه،نگران نبود که تاوان دوست داشتن رو پس بده.
سیگار سوم لای انگشتام قرار گرفتن
دستای من زیاد عرق میکنن،عرقِ سرد.دوسش داشتم چون دستمو میگرفت،دستمو محکم میگرفت و شکایت نمیکرد از خیس شدن دستش.
سیگار سوم روشن شد
دوسش داشتم چون متن تمام اهنگایی که دوست داشتمو حفظ بود.
یادمه توی ماشین پدرش میشستیم-توی پارکینگ-و فقط بخاریو روشن میکردیم و اهنگ میزاشتیم و مثل احمق ها با اهنگ داد میزدیم،اجازه نداشتیم ماشینو حرکت بدیم پس فقط همین کارارو-کار های ساده و مضحکِ خنده دار-رو میکردیم،خوش میگذشت.باور کن!
سیگار چهارم
بعضی ادما نباید برن،درد داره رفتنشون؛جوری که نمیدونی کجات درد میگیره،فقط میدونی زندگی کردن اینجوری درد داره.
میدونی چیه؟احساس هیچی میده!الکی امیدواری در حالی که میدونی امیدواری بی نتیجه اس.این حس هیچیه،فکر میکنم هیچی باشه.
سیگار پنجم روشن شد
ریسه رفتم،دود سیگارو قورت دادم و به سوزش قفسه سینه ام خندیدم.من ادم خنده داریم رفیق،بهش گفتم من آدمِ موندن نیستم،میدونی چی شد؟من اونی نبودم که اخرش رفت رفیق.‌اون رفت اون رفت اون رفت.
سیگار شیشم
اون هیچوقت یه شاخه گل بهم نمیداد،هیچوقت یه دسته گل بهم نمیداد.
اون با گلدون های رنگی پایین پنجره ام منتظرم میموند.
بوی سیگار هفتم بلند شد
ببین غریبه ی عزیزم.یه نصیحت دوستانه بهت میکنم
اگه یکیو دوست داشتی
اگه دوست داشت
اگه بهت گفت در بازه و میتونی بری
مزخرف محض گفته،نری یوقت
خب؟
اگه گفت برو.نریا
سیگار هشتم فدا شد.
طوری که اون رفت،مثل رفتن نبود
مثل جوک خنده داری بود که باید بهش خندید
شاید برای همین میخندم!
سیگار نهمم دود شد و رفت هوا
سیگار دهمم فدا شد
سیگار یازدهم و دوازدهم و سیزدهم زیر پام له و لورده شدن
قفسه سینه ام میسوزه،قلبم درد میکنه-نمیدونم از رفتنش یا از دود سنگین سیگار-و بین انگشتام بوی تلخی میده.
آخ رفیق آخ.خیلی درد داره نبودنش
من بودن درد داره الان
من همونیم که همه ولش میکنن میرن
من همونیم که همیشه میمونه
اخرش همیشه منم و دو تا کوه غمو چند تا خاطره ی پر از حسرت
پاکت سیگارو از پنجره بیرون انداختم و خودمو وسط زمینِ اتاقم ولو کردم.به سقف خیره شدم.
من کم بودم؟
شاید من به قدر کافی دوست داشتنی نبودم.
مشکل منم؟
من از خودم بدم میاد.
اخرش همیشه من اونیم که وسط اتاق دراز میکشه،انگشتاش بوی سیگار میده و به این چیزا فکر میکنه.
گذاشتم بره،چون من گفتم برو رفت؟چرا پایین پنجره ام نیست؟مگه نگفت سیگار کشیدنم درد داره؟چرا نیومد که سیگارارو پرت کنه زیر پاش؟
صبر میکنم برای یه صدا.هیچ.
صدای سکوته توی گوشم نمیزاره هیچی بشنوم.هیچ.هیچ.
این سکوته از کجا میاد؟از منه؟
بابا ادما نرید دیگه.مگه نمیبینید درد داره رفتنتون؟
ببینید پاییزو چه زشت میکنید با رفتنتون؟
ببینید اسمون بدون اون چطوری بدون ستاره شده؟
غریبه،من نمیدونستم میره.اگه میدونستم محکم بغلش میکردم
لباشو محکم میبوسیدم
بهش میگفتم چقدر غم چشماش پرستیدنیه.
من نمیدونستم میره غریبه.
لیلیه من رفت غریبه.
من محکم بغلش نکردم.بغلش نکردم.
لباشو هیچوقت نبوسیدم.نبوسیدمش.
نگفتم چشماشو دوست دارم،نگفتم دوسش دارم.نگفتم.
غریبه.خیلی دوست دارم برم زیر پنجره اش و با یدونه گل افتابگردون بشینم منتظرش‌
اما نمیتونم غریبه.نمیتونم.بین من و لیلی بیست و دو کیلومتر غم فاصله اس غریبه.لیلیه من رفته.

-چارلیِ غمگین

بارون که میاد،رنگ درختا تغییر میکنه.انگار خودشونو پیدا میکنن،یه رنگی میگیرن.
نوشته ام رو با این جمله ها شروع میکنم و به بیرون پنجره خیره میشم،به رنگ برگهایی که تازه خودشون رو پیدا کردن خیره میشم.نمیدونم چی بنویسم،نمیدونم این جمله های قشنگ رو چطوری ادامه بدم.
مامانم همیشه میگفت خیلی نوشته هات رنگ غم دارن،یکم رنگی ترشون کن،باور کن نمیتونم!!مامان،نمیتونم.
برگها قشنگن،رنگا قشنگن،دریا و اسمون و خیلی چیزای دیگه هم قشنگن،ولی خب.فقط قشنگن!بعدش چی؟
مامان تو بهم بگو.تو دریای قشنگ جز قشنگی چی میبینی؟مرگ؟منم همینو دیدم.تو برگای قشنگ پاییز چی میبینی؟بعد از قشنگی که سقوط میکنن و زیر پای ادما له میشن!!دو تا علامت تعجب گذاشتم،سومیش توی افکارم گیر کرد و گم شد!
مامان آدما مضخرفن،چرا دنبال یه چیز خوب میگردن همیشه؟
نیست آدمِ عاقل.هیچ چیز قشنگی اینجا نیست.برو یه جا دیگه دنبالش بگرد.
اینجا هر چی دیده میشه درده
اینجا فقط غمه که هس
فقط خستگیه
فقط پایانیه که نمیرسه
تمام زندگی پایانیه که نمیرسه مامان.
و هر روز میگذره اما به اندازه یک سال طول میکشه هر بیست و چهار ساعت.
قرار بود یه نوشته ی قشنگی بشه این.نشد.
بعدش با خودم گفتم بزار حداقل یه چیز خفن و واقعی از غم بنویسم که یه متن عارفانه شه.نشد.
نشد.نشد.نشد‌‌.
میدونی چیه؟میخام گریه کنم.
مامان میخام بلند جیغ بزنم.طوری به دیوار مشت بزنم که یه نیرویی دوبرابرِ ضربه ای که زدم برگرده سمتم و بخوره به تمام تنم،و تک تک اجزای وجودمو بلروزنه.
میخام بمیرم چند سال،یکی بیاد منو بکشه.گناهش پای من.
چن وقتیه پش سرِ هم دارم گند به بار میارم
مامان حتی چن نفرم نگرانم شدن واسه این کارا.باورت میشه؟
ولی یکی از دوستام برگش یه حرفی بهشون زد که خیلی خوشم اومد
گف رانا انقد ریده و خودش جمعش کرده که واقعن خود خدا میدونه.
جملش درد داشت.نداشت؟داش دیگه
مامان ببین هیچی نمیفهمی از حرفام؟ببین هیچی نمیفهمم از حرفام؟
این همه حرف برا زدن هس.هیچکدومشون از دهنم خارج نمیشن
انگشت هام قادر به نوشتنشون نیستن.
اخه تو به من بگو.این همه درد کجا جا میشن؟
تو چی؟تو دردات جا میشن تو کلمات؟
اون همه دردی که موقع رقصیدن با اهنگای شاد تو چشمات هس،اونا رو بعد از مهمونی کجا میبری با خودت؟
اون همه دردِ موقع قهقه زدنو کجا بالا میاری؟
اصلن مهمونی میری که برقصیو قهقه بزنی؟
خستگیت تو اون چهاردیواریای کوفتی جا میشه؟
مامان.میشه؟
مامان تو نمیفهمی منو،جوابمو نده.نوری بزن تو سرت که انگار دردای من تو سره توعن.ببین مامان که نمیفهمی؟
تقصیر من نیس که انقد قوز کردم کمرم شبیه علامت سوال شده،اینا دردن همه مامان.اینا همه دردن روی کمرم.
بچه ها مامانم دنبال مشکل میگرده.بش بگید مشکل منم.
بش بگید ادمی که تو ولش کردیو رفتی چطوری میتونه مشکل نباشه.
ادمی که از کنار تو بودن فقط لرزش دستو تیکِ عصبی نصیبش شدچجوری میتونه مشکل نباشه.
مامان این همه دردو که تو گزاشتی رو کولمو من کجای این دنیا ببرم.
میخام همه بمیرن.اینجا چیکار دارن آدما.؟
خستم
سیگار دردو محو نمیکنه.
خستم
کاش میشد گل جذب خونم بشه و بچسبه به جونم و هرگز تنهام نزاره‌‌‌.
خستم
کلماتم معنا ندارم.
خسته نبودم
خسته ام کردن
خستم.
میگما.چطوری به اینجا رسیدیم.یادم نمیاد چه جوری ولی فقط اینو یادمه که گفتم اینم میگ
دیگه نمیتونم
دیگه نمیتونم ادانش بدم این خطو
دیگه نمیتونم ادامه بدم همه چیو
دیگه نمیتونم بنویسم
توان ندارم
چیزی بیشتر از نمیخام که برسه این چیزی که بش میگن پایان.
نفس کشیدن درد داره
هر حرکتی که بدن بی جونم میکنه
هر تی که قفسه سینم میکشه
همش درد داره
داره میسوزه
هر چی که تو این تن هس داره میسوزه.
مامان تو میدونی از کجا اومد این همه درد؟
این درد دیگه شده من.
ثابت شده
مثه غم
مثه بی عدالتی
مثه رفتن
رفتن رفتن اخ.‌‌‌‌‌‌
پارسال به نوشته از درختِ آرزوهای مدرسمون اویزون بود
نوشته بود روش که
ای کاش تموم راه های رفتن بسته شه
پارسال گفتم چه مسخره
الانو ببین به چه گوه خوردنی افتاد
خب.راس میگه دیگه.
رفت.
رفت.
رفت.
رفت.
رفت.
رفت.
مامان‌.حالا که خنده رفت
ارامش رفت
حق رفت
انصاف رفت
اون رفت
تو کجایی.توچرا نیستی
جدیا.چرا هیچکی نیس
چرا انقد خلوت شد همه چی
خلوت شد همه جا
پس بگو چرا هیچکس نمیشنوه عربده هامو.
به خدات قسم که گلون خون افتادو
کسی نشید
چشمان سرخ شد و
کسی ندید
اسیر شدیم
اسیر شدیم
اسیر شدیم
ولی انصافن
تهش چی میشه
اصلن کجاس این ته
شب شد و
روز شد و
گذشت و
ما که گم شدیم
بقیش چی
خدا جواب این گریه هامونو پس میده؟
خدا کجاس مامان؟
کی میده تاوان این همه غمو؟
این همه دردو؟
دودو؟
نفسای پر از دردو؟
مامان؟.

پیر شدم،به تانی و سخت پیر شدم.
کمرم خم شد از سنگینی بار این همه درد.
خون از گوشام فوران زد از شدت فریاد سکوت.
اجزای بدنم خودشونو به معده ام تقدیم کردن و من سالها چیزی نخوردم.
ریه هام به خس خس افتادن و نفس کشیدن سخت شد.
گلوم به خارش افتاد،با چنگ خاروندمش و به خون افتاد،حرف زدن سخت شد.
چشمام سیاهی رفتن.
کر شدم،فلج شدم،کور شدم.
لب هام به هم دوخته شدن و بدنم به تشنج افتاد.
اشکام به چشمام-خونه-برگشتن،طوری که انگار هرگز نبودن.
زبونم شکست،قلبم به لکنت افتاد‌.
احساساتم چمدونشونو زدن زیر بغلشون و رفتن،یادشون رفت خشم و عصبانیتو با خودشون ببرن.
ضربان سابق قلبم به ملاقات حس اهمیت دادنم رفت.
لبخند زدم و خندیدم و هیچی نشد.
هیچ اتفاقی نیوفتاد،جز زندگی.
فهمیدم که دیر شده،دیر فهمیدم که دیر شده،پس گفتم اینم یه جورشه و گذاشتم خودم بمیره.
و تمام چیزی که از این بیست و دو سال زجه زدن یاد‌ گرفتم هیچ بود،و اینکه بتونم ته هر جملم نقطه بزارم.
همین.

تبلیغات

محل تبلیغات شما
محل تبلیغات شما محل تبلیغات شما

آخرین وبلاگ ها

آخرین جستجو ها

Kristina موزیک ها - دانلود آهنگ جدید زندگی بدون موسیقی یک اشتباه بزرگ است مشاوره تحصیلی مجموعه تخصصی آموزک بیز Economy Scientific Society of Shiraz Azad University يادداشت هاي حبيب اله حاجي زاده دانشگاه علمی کاربردی واحد امور مالیاتی